پرواز کن بر فراسوی خیال
همچون لطیف ترین ابر و سفید ترین کبوتر
برفراز باد بهشتی
از کنار سیارات و ستارگان
ترک کن دنیای تنهای ما را
از غصه و رنج بگریز
و دوباره بال بگشای
پرواز کن پرواز. کن ای گرانبها
سفر بی پایانت آغاز گردیده
شادی لطیفت را با خود ببر
بسیار زیبا به خاطر این
به آن طرف ساحل حرکت کن
آنجا برای همیشه صلح و دوستی برقرار هست
اما خاطرات تلخ و شیرین را در ذهن خود نگه دار
تا اینکه یکدیگر را ملاقات کنیم
پرواز کن.پرواز کن و بیم نداشته باش
حتی یک دم را هم از دست مده.و هیچ اشکی نریز
قلبت پاک است و روحت آزاد
به راه خود برو و منتظر من منشین
بر فراز گیتی صعود خواهی کرد
بر ماوراٍ دست زمانه
ماه بالا خواهد آمد و خورشید غروب خواهد کرد
اما من فراموش نخواهم کرد
پرواز کنُ پرواز کن ای بال کوچک
پرواز کن به جایی که فقط فرشته ها پیدا هستن
به همه جا پرواز کن.الان وقتشه
همین حالا برو و نور را پیدا کن
اول.اول .اول.اول.
به به .خیلی شعر باحالی بود.
اگه تو اعماق شعر برینُ مطمئنم که شما رو به یه عالم دیگه میبره.
خیلی دوست دارم
ای ول.
میبینم که شاعر هم هستی/.
خیلی باحال شدی جدیدا.
سلام آقا شاعر خودمون.
کم پیدایی؟دیگه یادی از من نمیکنی؟
ممنون عزیزم زیبا بود
تو از این کارا هم بلد بودی و به ما نمیگفتی؟
خیلی فاز باحالی داد .
ممنونم امیدوارم زندگی به کامت باشه ولی نوشته آبی رنگ رو زمینه مشکی خیلی خوندن نوشته هاتون مشکل کرده !
سلام به همه
پارسا مطلب قشنگی بود
ممنون
فکر میکنی نور و پیدا میکنه؟!
راستی اون فقط یه داستان بود...
سلام
واقعا قشنگ بود.ولی تو زیادی از خود گذشتگی میکنیااااااااا
نکن
سلام پارسا جان ... ممنونم از کامنت زیبات .. خوشحالم کردی ... شعر زیبایی بود ... امیدوارم به آرزوهات برسی و همیشه سبز و بارانی باشی ... به امید دیدار دوباره ....
------------------------------------------------------
قصیده می شوم اگر تو تشنه شنیدنی...
به اوج میرسم اگر تو بی قرار دیدنی...
بیا که در هوای تو از نو نفس تازه کنم...
بیا که این حماسه را با تو پر اوازه کنم...
کلید این کهنه قفس...
ظهور یک نگاه توست...
مسافر خسته نفس ...
تشنه جان پناه توست...
سکوت را بهانه کن که عشق خواندنی شود..
.بخوان که از صدای تو ترانه ماندنی شود...
سلام آقا پارسا خوبی؟
چه خبرا؟
میبینم که هر روز از دیروز بهتری.
یه نصیحت.!!
بعضی ها ارزش خوبی ندارن .اینو مطمئن باش.
البته اینو همین جوری گفتم و هیچ منظوری نداشتم
« و کسی بر زد ... من به او گفتم کیست؟
او به من گفت خزان
من گشودم در را ... و خزانی در کار نبود!
من نهالی دیدم با خیالاتی افسرده
و هراسان از یورش ... از یک طایفه باد
یک تبسم کردم ... و هوای سبزم را پاشیدم بر پیشانی او
و دلش را بر مدارا دعوت کردم
من به اوگفتم: خزان مثل یک اتراق است
مثل یک لحظه درنگ ... در سایه پنجره ای رو به افق
مثل یک بازدم است از دم یک تابستان...!!!
باد هم پیغام است
زرد هم زیبایی است ...
و کسی بر در زد
ــ گفتم کیست؟ ــ گفت خزان!
و گشودم در را ...
خزانی در کار نبود!!!
من وجودی دیدم سرتاسر امید ... سرتاسر عمیق ...!
... من صدای قدمی میشنوم ... که به در خواهد کوفت:
ــ (بگشای بهار آمده است ... خویش را باور کن ... )»
سلام به همه.
خیلی ممنون که بهم سر زدین و با نظراتتون من خوشحال کردین..مخصوصا شما شیما و ساناز خانم.
برای همتون آرزوی موفقیت میکنم.
سلام پارسا جون خوبی؟
خیلی شعر باحالی بود .
سلام مرد مومن.
خوبی؟
چه خبرا؟
فردا خبر هارو بهم بگو.
خیلی باحالی....
سلام پارسا جون.
چه خبرا؟
کم پیدایی.یه وز باهم بریم بیرون و کلی بگردیم.
سلامعزیزمعزیزمسلام
چه خبرا؟
کم پیدایی؟نمی خوایی آپ کنی؟